خیلی حالش گرفته به نظر میرسید. اصلا حوصلهی خودشم نداشت. دوستای نزدیکش میگفتن اون با آدمای عادی فرق داره؛ اون یه روشنفکره.چیزایی که برای ما عادیه واسه اون دردناکه. اون دیگه کاملا به پوچی رسیده بود.
حتی کار به جایی رسید که وقتی یه روز داشت تو خیابون داشت قدم میزد یکی ازش پرسید: دوست عزیز ساعت چنده؟ و اونم در جواب گفت: «من دوست عزیز شما نیستم». و به قدم زدن ادامه داد.
چند پوستر صادق هدایت برای دیوارهای عریان اتاقش خرید.
کتاب در دستش بود که یک لحظه هم زمینش نمیگذاشت. وقتی در خیابان راه میرفت کتاب را طوری میگرفت که اسمش به سمت دیگران باشد.
(سه قطره خون)