۰۳ تیر ۱۳۸۹
ببخشید که نتونستم از این کول‌تر باشم. آخه مجبور بودم با تيریپ یونیورسیتی بیام.
۰۲ تیر ۱۳۸۹
راستش من زیاد اهل مطالعه نبودم، تا اینکه یه روز با یه نفر به نام محمد‌جواد آشنا شدم. خیلی اصرار داشت که اِم‌جی صداش کنم. این آقا ام‌جیِ ما خیلی اهل کتاب و مطالعه بود. اصلاً اون بود که منو با صادق‌هدایت آشنا کرد. وقتی چنتا کتاب از صادق خوندم با اینکه هیچی ازشون دستگیرم نشد ولی این ام‌جی بود که گفت الکی بگو خوبه، خیلی عالیه و این حرفا...
این روزا گذشت و من کم‌کم رفتم توی فاز غم. مدام کتابای پوچگرایانه می‌خوندم و دیگه با هیشکی حرف نمی‌زدم.تا این که یه روز ام‌جی به‌م یه کتاب از صادق داد که اسمش بوف کور بود. راستش هنوز جرات نکردم بخونمش، تا جلدشو می‌بینم دستم می‌ره به سمت کارد آشپزخونه...
۳۱ خرداد ۱۳۸۹
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود دو تا دوست بودن که با هم برو و بیایی داشتن. محمد و علی. علی وزن خیلی زیادی داشت. یه روز که محمد و دوستش علی از مدرسه تعطیل شدن، داشتن توی کوچه قدم می‌زدن که ناگهان محمد با دست به شکم علی زد و گفت: کم چاق نیستیا ... علی گفت: بابا اینا همش عضله‌ست. و هر دو زدند به قسمت زیرین خنده.
۲۰ خرداد ۱۳۸۹
برای اینکه باحال‌تر به نظر برسد تا توریست‌ها را می‌دید می‌گفت: ایت ایز اِ بوک، آی اَم اِ بلک‌بورد.
نمی‌دونم... خدا خودش بزرگه. حتماً یه حساب-کتابی هست دیگه.
۱۹ خرداد ۱۳۸۹
سال هزار‌ و سیصد و درشکه.
نمی‌دونم تو ادامه‌ی این عبارت چی‌چی باید گفت!