یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود دو تا دوست بودن که با هم برو و بیایی داشتن. محمد و علی. علی وزن خیلی زیادی داشت. یه روز که محمد و دوستش علی از مدرسه تعطیل شدن، داشتن توی کوچه قدم میزدن که ناگهان محمد با دست به شکم علی زد و گفت: کم چاق نیستیا ... علی گفت: بابا اینا همش عضلهست. و هر دو زدند به قسمت زیرین خنده.