۰۲ مرداد ۱۳۸۷
روز اولی که به مدرسه رفتم....
آه.بدترین روز زندگیم بود.
وقتی ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدم یه حسی بهم می گفت که امروز روز بدی هست.آره از همون اول می دونستم یه اتفاق بد قراره بیفته.
وارد مدرسه که شدم بچه ها رو دیدم که بعضی ها شون گریه می کردن,بعضی ها هم می خندیدن ....
بلاخره رفتیم سره کلاس.معلم اومد و خودشو معرفی کرد...
بغض عجیبی راه گلومو گرفت.احساس کردم گلوم شده مثه مار کبری...بله دیگه همین شد که من چند نفر از هم کلاسی ها و همچنین معلم خودم را نیش زدم و آنها در دم جان دادند.من هم از مدرسه اخراج شدم و به زندان فرستاده شدم و از نعمت با سوادی بی بهره ماندم.