۲۳ فروردین ۱۳۸۹
ساعت 6:30 بود که نوهعمویم برگشت یه چیزی گفت،
5 دقیقه بعد دراومد یه چیز دیگه گفت،
و درست یک ساعت بعد نه گذاشت، نه برداشت و یه چیز دیگه گفت.
Posted by Aribaba
2 comments
2 Comments:
Unknown
said...
خوشگل شدی!
سهشنبه, فروردین ۲۴, ۱۳۸۹
Raha
said...
به به چه دیزاینی چه جیزی ..
خدارو شکر کامنتاتم باز کردی من لال از دنیا نمیرم ..
چهارشنبه, فروردین ۲۵, ۱۳۸۹
ارسال یک نظر
<< Home
Home
E-mail
RSS
Archive
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
دسامبر 2009
ژانویهٔ 2010
فوریهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
نوامبر 2010
دسامبر 2010
ژانویهٔ 2011
فوریهٔ 2011
مارس 2011
آوریل 2011
مهٔ 2011
ژوئن 2011
اوت 2011
سپتامبر 2011
دسامبر 2011
ژانویهٔ 2012
آوریل 2012
ژوئن 2012
Linkz
قصههای عامهپسند
کتابهای عامهپسند
Universal Emptiness
به اتفاق
کوچهی بی دار و درخت
گامهای کوتاه
مجله اینترنتی پرونده
خدارو شکر کامنتاتم باز کردی من لال از دنیا نمیرم ..