۰۵ مهر ۱۳۸۷
based on a real story: دیروز برای تهیه ی نان به نانوایی رفتم.وقتی به آنجا رسیدم متوجه انسانهایی شدم که در صف ایستاده بودند و از این کار هم بسیار راضی بودند.از پیرمردی که در انتها ایستاده بود پرسیدم که آیاشما نفر آخر هستید؟در جواب گفت که اگر خدا بخواهد بله,البته دو نفر دیگر هم نوبت گرفته اند و رفته اند. انگار با همه آدمایی که سابق دیده بودم فرق داشت.یه جورایی کثیف تر و بد سیرت تر بود.زیر چشمی به خانم هایی که در صف ایستاده بودند نگاه می کرد وچیزهایی زیر لب زمزمه می کرد.یک جور حس تنفر شدید از او در من ایجاد شد.طوری که می خواستم به او حمله ور شوم و او را از پای در آورم.یک حس دیگر به من می گفت که قید خرید نان را بزنم و به سوی منزلگه شوم.از همه چیز دنیا بدم می امد.لحظه لحظه از طول صف کاسته می شد و کم کم نوبت من بود.دیدم که آن دو مرد معهود با قیافه ای ترکیده تر و لهیده تر از آن پیر مرد آمدند و جلوی من ایستادند.خونم به جوش آمد.حس کردم که اگر داد نزنم می میرم.این شد که پیرمرد را کیس مناسبی دیدم و او را مورد خطاب چندین فحش آبدار قرار دادم و فرار را مقتنم شمردم.

برچسب‌ها: